من و گذشته من | ||
سلام به دوستان خوبم انشاالله که همگیتان خوب خو ش سلامت هستید
مثل همیشه قبل از نوشتن حرفهای زیادی دارم بنویسم ولی نمیدونم چه چیزی جلو مو میگیره تو نوشتهای من خیلی از نا امیدیهایم گفتم واقعا چه روزها زود میگذره ? ماه پیش من با الان خیلی فرق کرده مسئولیتم زیاد شده سعی دارم گذشته را فراموش کنم و به آینده نگاه کنم خیلی وقتها آینده به سختی که فکر میکردم نبوده پس غصه چرا تواین دنیای مجازی هم خیلی غریب شدم بقول دوستی (وبغیر از بعضی از دوستان) انسان تا بهشون سر نزنه سر نمیزنند دوستی واقعا چیه ؟ داستم فکر میکردم همین کامپیوتر موبایل ... واقعا درست استفاده نمیشن بگذریم این داستانرا من شنیدم جالب بود بشنوید اگر چون مدتی از گذشته شاید خوب یادم نباشه از دوستانی که کاملشودارن میتونن تو وبلاگشون بنویسن تامن همینجا معرفیشون کنم روزی کوهنوردی به تنهایی به بالای کوه بزرگی میرود دربالای کوه بعلت تغییر هوا کوه لغزش میکند مرد لیز میخورد و یک طناب آویزان میماند هرچه دوربرش صدا میزند کسی نمیشنود میگوید خدا کمکم کن ندا میاد که اگر تو قبول داری مارا و اینکه نجات دهنده هستیم طناب را ببر مرد از ترس طناب را محکم میگیرد صبح که عده ای برای پیدا کردنش میروند میبینند که مرد با زمین فاصله بسیار کمی داشته ولی همانطور طنابرا گرفته ویخ زده واقعا فکر کردهایم که ما خدارا تا چقدر قبولداریم
موفق باشید پیشا پیش عید سعید قربان و اغاز سال میلادی را تبریک میگویم و ارزوی موفقیت برای همه شما خوبان دارم منتظر پیامهای زیبای شما هستم [ یکشنبه 85/11/1 ] [ 6:45 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
|